ما اول کلمات را میشناسیم و بعد با هم حرف میزنیم. حرف زدن ما را زنده میکند. ما در حرف زدن، خودمان را پیدا میکنیم و با حرف زدن دیگران را! ما خوشبختیم که میتوانیم با هم حرف بزنیم. خوشبختی ما در کلمات ماست. کلمهها دروازهی راههای شناختن را به روی ما باز میکنند.
***
ما خداوند را میشناسیم که با او حرف میزنیم؟ یا با او حرف میزنیم که بشناسیمش؟ ما برای این شناخت، چه راههایی داریم؟ چند تا پنجره برای باز کردن داریم؟ چند تا در برای باز کردن پیش رویمان هست؟ چه راههایی برای حرف زدن و چه کلماتی برای داشتن جملاتی که ما را به هم وصل کنند، داریم؟
من یک روز نشستم و تمام کلماتی را که داشتم، برای حرف زدن با خدا جمع کردم. من که جز کلماتم چیزی نداشتم. فقط خودم بودم و جملههای کوچکی که مرا به او وصل میکرد؛ او که به من زندگی میداد. ما برای فهمیدن هم هیچ راهی جز «کلمات» نداشتیم. این را خودش یادمان داده است. وقتی که در سکوت، یک روز به ما «کتاب» داد.
***
کتابش تمام حرفهایش بود. گفته بود اگر میخواهی من با تو حرف بزنم کتابم را بخوان. توی این جمله این معنی قایم شده بود که «اگر میخواهی من با تو حرف بزنم که مرا بیشتر بشناسی، کتابم را بخوان!» راست میگفت. او همیشه راست میگفت. خودش توی کتابش بود و من این را میدیدم. برای او «شناخت» مهم بود. اگر ما همدیگر را نمیشناختیم، راهی به هم نداشتیم.
***
اما این راه برای تو مهم است. چون دوطرفهاش کردی. راهی هم باز کردی از من به خودت. گفتی فقط قرار نیست که من با تو حرف بزنم. تو هم باید حرف بزنی. و آنوقت گفتی که روزی پنج بار از قبل از طلوع آفتاب تا آخر شب با تو حرف بزنم و تو آمادهی شنیدن حرفهایم هستی. البته تو همیشه حاضری حرفهایم را بشنوی و نامههایم را بخوانی، اما این پنج وقت، نظم خاصی به حرف زدن من میدهد. رابطهی عجیبی است. تو همه چیز را بلد بودی. تو حتی یک روز را به عنوان «روز شناخت» نامیدی و همه چیز را طوری مرتب کردی که این شناخت اتفاق بیفتد. تو خوب بلد بودی خودت را بشناسانی و بهترین راه شناختنت راهی است که خودت پیش پایمان میگذاری.
***
اینکه به من چشم دادهای و دیدن آموختهای، فقط برای دیدن خودم توی آینه نیست. برای دیدن تو و نشانههای تو هم هست. این یک پنجره است.
اینکه به من دست دادهای فقط برای پارو کردن برفها نیست. برای لمس آفریدههای تو هم هست که در لحظه لحظهی بودنشان خودت را نشان میدهی. این هم یک پنجره است.
اینکه به من پا دادهای فقط برای این نیست که درازشان کنم. برای این است که به سمت تو بیایم. به سمت خانهی تو.
***
تو خانه داشتی. نه فقط آن خانهی زیبا و ساده که روی زمین است و داشتنش فکر بکری است. خانهی خدا. جایی که ظاهراً هیچ کس در آن نیست، اما همه میدانند که پر از توست. جایی که هر سال میلیونها نفر برای دیدنت به آنجا میآیند. مثل شعر میماند این کارت. داشتن خانهای ساده و عجیب و خالی بودن آن و در عوض همه جا بودن. هر جا را که رو کنی رو به خدا هستی. بازی عجیبی است. اما تو بازی را دوست داری. به من پا دادهای که به سمت تو بیایم و دهان دادهای تا با تو حرف بزنم و همهی اینها تنها بهخاطر این است که تو را بشناسم. من بدون شناختن تو هیچام. و توی این شناختن حتی نام خودم را هم از تو یاد گرفتهام.